فردایی که خیلی زود آمد...
با موهای سپید اما امیدوار، در یک صف دفترچه صورتی رنگ در دست، کنار هم خندان ایستاده اند. گاهی با هم حرفی می زنند. و گاهی چشمان خسته و منتظرشان را به باجه می دوزند. جایی که قرار است فیش های حقوقشان را بگیرند. حتماً قلبشان تندتند می زند. انتظار این خاصیت را دارد. با خود می اندیشم، همة این افراد سالمند که عصایی در دست، پشتی خمیده، و دفترچه ای در دست دارند، روزی پراشتیاق، پر امید، و فعال و سرحال بودند. اشتیاق زندگی، امید به آینده، فعال برای این مملکت و سرحال از شور جوانی. با خود اندیشیدم، زمانی که من کودکی بودم، یا اصلاً نبودم، اینها این مردان و زنان سپیدمو، مشغول کار و تلاش و فعالیت بودند. چه می کردند؟ شاید آموزگاری بودند، شاید پرستاری، شاید فروشنده ای، شاید مکانیکی، شاید دفترداری، و شاید تلفنچی و شاید هزاران کار دیگر. همان آموزگاری که به دست پدرم، مادرم، خواهران و برادرانم و به دست خود من مدادی داد و گفت بنویس. خط بکش، رنگ کن، حساب کن، و همة اینها را با لبخند گفت. با مهربانی گفت. با حوصله و صبری گفت که من یاد گرفتم، نوشتم، خط کشیدم، رنگ کردم، و حساب کردم، تا همین الان. همچنان می نویسم، و حساب می کنم. راستی فردی که پشت باجه نشسته و دفتر حساب پس انداز پیرمرد را بدست دارد و مشغول حساب و کتاب و کار با کامپیوتر و نوشتن و مهر زدن و شمارش پول است، هیچ به یاد دارد که روزی هیچ کدام از این کارها را بلد نبود. چقدر سریع پول می شمارد، یک، دو، سه، ...، بیست و پنج، بیست و شش، ....، هفتاد و سه، هفتاد و چهار، ... بعدش چی بود، بعد از هفتاد و چهار چه عددی بود؟ دیگه پول نمی شمرد، یادش نمیاد بعد از هفتاد و چهار چه رقمی است.
پیرمرد با تأنی و حوصله یادآوری می کند، هفتاد و پنج ... او ادامه می دهد، هفتاد و شش، هفتاد و هفت، ...، نود و نه، صدتا!!
بلند فریاد می زند، نفر بعدی.... پیرمرد تشکر می کند و جوابی نمی شنود و می رود تا ماه بعد که دوباره بیاید و حقوق یکماهه خود را از دست کسی بگیرد که ابداً به گذشتة او، به شغل او، به سختیهایی که کشیده و به گرفتاریهایی که الان دارد، کاری ندارد و غرق در خویشتن خویش است.
پیرمرد صدقه دریافت نمی کند، مزد زحمات چندین و چند ساله اوست که اینگونه دریافت می کند. این پیرمرد سالها کار کرده، زحمت کشیده، عرق ریخته و با هزاران نفر سرو کله زده و حق بیمه پرداخت کرده، اما اینها برای چه کسی مهم است؟ تنها برای خود پیرمرد که می داند و بس.
با خود می اندیشم، چیزی نمانده، تنها چند صباح دیگر، منهم مثل او، پشت باجه، با قلبی که تند تند می زند منتظر می شوم تا حقوقی را دریافت کنم که الان حق بیمه اش را می پردازم. الان که سرحال و جوانم. و میتوانم فعال باشم و فعالیت کنم. تندتر حرف بزنم، تندتر راه بروم و بهتر بشنوم.
راستی وقتی موهایم سپید شد، عصایی دست گرفتم، و کندتر حرف زدم، با من هم همین طور رفتار می شود. به من هم خرده می گیرند که چرا یواش راه می رم، یواش حرف می زنم، خوب نمی شنوم، و زود جواب نمی دم.
با خود می اندیشم، در این صورت چه خواهم کرد، چه خواهم گفت، چقدر ا ندوهگین می شوم، و چقدر از پیری بدم خواهد آمد. با خود می اندیشم، پیری با همة تجربیات گرانبها، با همة دیدنیهایش، با همة احترام ووقارش را دوست دارم، نباید سرافکنده و دلسرد شوم. نباید ببُرم. پس الان که می توانم به سالمندان کمک کنم، آنها را دوست داشته باشم، و تجربیات آنها را ستایش کنم.
با خود می اندیشم، فردا خیلی زودتر از آنچه می اندیشیدم، آمد.