می دانم که خیلی دیر کردم، ولی هستم... مدتی خیلی گرفتار کارهای اداری بودم، ولی از این به بعد خیال دارم هر روز در این فضایی که متعلق به من است، مطلبی بگذارم.
یک کارگردان ایرانی به نام سعید قهاری بدون هیچ گونه پشتوانه و حمایت مالی از هیچ سازمانی، تنها با اراده و پشتکار و همت ایرانی خود، موفق شد، یک فیلم ۵۰ دقیقه ای به سبک انیمیشن بسازد. مهم نیست؟ ... بقیه شو بخونید.... این اولین فیلم انیمیشن سه بعدی است که به زبان فارسی صحبت می کند. خوب بود نه؟ ... بقیه هم داره.... این فیلم جایزه مشهور شیر بالدار طلایی را دریافت کرده... خوب تر شد؟ .... باز هم بخونید.... این فیلم در کشورهای اروپایی جایزه گرفته و دی وی دی آن در کشورهای خارجی به فروش رفته و باز هم به فروش می ره... پس ما چی؟؟ آره اینجاش خوب نیست... پس ما چی؟ .... یادم رفت اصل مطلب را بگم.... مهمترین بخش مطلب اینجاست که این فیلم که اولین فیلم انیمیشن سه بعدی ایرانی است و بدست یک کارگردان ایرانی ساخته شده، داستان قشنگی داره. داستانی از داستانهای شاهنامه فردوسی. داستانی از رستم و سهراب. بدون تکرار قصه همیشگی با تغییراتی تازه و با تصاویر تازه. خیلی حیفه که ما دسترسی به این فیلم نداریم. خبر دارم که نمایش این اثر هنری در ایران به راحتی انجام نخواهد شد؟ و فکر می کنم تنها دلیلش قیمت پیشنهادی بسیار پایین به کارگردان بوده. چی می شه اگر تلویزیون یا سینماهای ما این فیلم را که یک اثر فرهنگی محسوب می شه و براش زحمت زیادی کشیده شده و سرمایه زیادی براش صرف شده را نمایش بدن. امیدوارم که فرصتی مهیا بشه و بتونیم این فیلم را در کشور خودمان هم ببینیم. اما از حق نگذریم به نظر شما کارگردان این فیلم بازم دلش می خواد از این فیلم های فرهنگی تولید کنه.... اگر این همت را نکرد، گله نکنیم.
قبل از تعطیلات سه روزه اخیر از میدان توحید رد می شدم. نگاهم به تابلوی روزشماری افتاد که خبر از افتتاح پل زیرگذر میدان توحید می داد. تنها ۸۰۰ روز به افتتاح باقی مانده بود. اولین روز بعد از تعطیلات یعنی دوشنبه ۲۲ مرداد هم که از همان مسیر می گذشتم، باز نگاه کردم. همچنان ۸۰۰ روز مانده به افتتاح این پروژه بزرگ. خب آخه سه روزی تعطیل بودند. منهم تعطیل بودم. خیلی هم خوش گذشت. اما ماجرا به اینجا ختم نشد. من هر روز به این تابلو نگاه می کنم، حرکت وارونه زمان برایم جالبه و من دلمو با این چیزا خوش می کنم. چرا که از فرصت های آتی و فرصت های در اختیار نشانی با خود دارد. اما دیروز یعنی سه شنبه ۲۳ مرداد ماه که باز هم با همان دلخوشی به تابلو نگاه کردم، خشکم زد. باز دلمو به یه چیزی مثل حرکت وارونه زمان!! خوش کرده بودم، که آنهم دوامی نداشت. فکر می کنید چی دیدم؟ تابلوی روزشمار عدد ۸۱۵ را نشان می داد!!! یعنی نه تنها تعداد روزهای در انتظار کم نشده بلکه افزایش هم داشته. یعنی حرکت وارونه تابلوی روزشمار هم وارونه شده و بعد از دو سه روز تعطیلی، ۱۵ روز به روزهای انتظار برای افتتاح پروژه اضافه شده. نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا دلمو به این روزهای باقی مانده خوش کرده بودم، نکنه انتظار برای دلخوشی های دیگه ام هم به تعویق بیفته و طولانی بشه. حکمت این کار چیه؟
راستی منم دلمو به چه چیزهایی خوش می کنم. شاید هم حکمتش اینه که مسئول پروژه دلش می خواد من همچنان دلخوش باشم. همینجا ازش تشکر می کنم. امیدوارم او هم همیشه دلخوش باشه.
سلام. چند روز قبل بر حسب اتفاق برای رسیدن به مقصد از اتوبوس شرکت واحد استفاده کردم. بعد از دقایقی نگاهم به جعبه ای افتاد که حاوی چند کتاب بود. خوشحال شدم. از اینکه آنچه را که شنیده بودم الان می دیدم. این نعمتی است که هر چیز خوب و امیدوارکننده ای را که می شنوی بعد همان را از نزدیک ببینی. کتابها را برداشتم و نگاه کردم. کتابها بسیار کثیف و سیاه و چروکیده بودند. خوشحال شدم. با خود گفتم خوب زیاد خوانده شده اند و این چروکیدگی ورقها و کثیفی آنها مربوط به دست به دست شدنشان است. کتابها موضوعات متفاوتی داشتند. جنگی- احساسی - دینی و غیره. یک کتاب را تا آخر خواندم. چند صفحه ای بیشتر نبود. قطع و اندازه اش هم کوچک بود. کتاب دوم را حوصله خواندن نکردم. راستش چشمانم مرا در خواندن کتابهای با خط ریز آنهم در حرکت اتوبوس یاری نمی کنند. چشمانم خسته شد. ولی همه کتابها را تورق کردم. بعد هم کتاب را سرجایش برگرداندم و منتظر شدم تا به مقصد برسم. کاش زودتر می رسیدم و شاهد اتفاقات بعدی نبودم. اتوبوس مملو از جمعیت بود. به اطراف نگاه کردم ولی هیچکس این کتابها را نمی خواند. هوا بسیار گرم بود و آفتاب از پشت شیشه های اتوبوس که مثل ذره بین عمل می کرد به سر و صورت ما می کوبید. هر کس با هر وسیله ای که دم دستش بود شروع کرد به بادزدن. یکی دونفری هم که بادبزن مناسب یا روزنامه ای نداشتند از همین کتابها بجای بادبزن استفاده کردند. از این حرکت خوشم نیامد. چرا که بعضی از این کتابها حاوی آیات شریف قرانی بودند. اما دلیل چروکیدگی ورقهای این کتابها را فهمیدم. و حالا دیگه خوشحال نبودم. کمی که گذشت و افراد کتاب بدست قصد پیاده شدن از اتوبوس را کردند. اما به خودشان زحمت ندادند تا کتابها را به جعبه مخصوصشان برگردانند. آنها را با حرکتی تند روی صندلی رها کردند و بی خیال رفتند. کتابهایی که تا لحظاتی قبل حکم بادبزن را داشتند حالا چروکیده تر و بی ریخت تر روی صندلی خالی اتوبوس به حال خود رها شدند تا شاید در توفقها و حرکتهای بعدی اتوبوس از روی صندلی لیز خورده و به کف اتوبوس سرازیر شده و برای همیشه از جرگه کتاب خارج شوند. به این فکر کردم اگر به جای کتاب چند بادبزن درون جعبه بود بیشتر مورد تکریم و احترام قرار می گرفت.
خانم مسنی کتابها را برداشته و با نوازشی مهربانانه ورقهای آنرا صاف کرده و درون جعبه گذاشت. وقتی این خانم لبخند مرا دید سری تکان داد و گفت: «شاید کسی بخواد بخوندشون». و من برق امید را در چشمان صبور او دیدم. و باز هم خوشحال شدم. اما همچنان تردید دارم که آیا باز هم دلم می خواد هر چیز خوب و امیدوارکننده ای را که می شنوم بعد همان را از نزدیک ببینم؟؟
مطلبی از گروه اجتماعی روزنامه ایران مورخ امروز 9 مرداد 1386، توجهم را جلب کرد. متن خبر را می نویسم، خودتان قضاوت کنید.
12 درصد متکدیانی که از فروردین ماه تا تیرماه دستگیر شده اند، تحصیلات دیپلم و بالاتر از دیپلم دارند.
ابراهیم رضوانی، مدیر کل امور اجتماعی استانداری تهران در گفت و گو با ایسنا، با اشاره به این که از ابتدای سال 86 تا پایان تیرماه، یکهزار و 765 متکدی، پس از دستگیری، پذیرش شده اند، گفت: یکهزار و 437 نفر از این متکدیان، مرد، 292 متکدی زن و مابقی دختر و پسر بچه بوده اند.
وی گفت: بیشترین تعداد متکدیان در محدوده سنی 32 تا 41 سال بوده اند و پس از آن بیشترین تعداد درگروه سنی 42 تا 51 سال قرار گرفته اند.
رضوانی افزود: بخش قابل توجهی از این افراد، یعنی حدود 23 درصد، تحصیلات ابتدایی، 20 درصد راهنمایی و بیش از 12 درصد نیز تحصیلات دیپلم و بالاتر داشته اند. مدیر کل امور اجتماعی استانداری تهران گفت: بیش از 47 درصد متکدیان متأهل بوده اند و بیش از 16 درصد از آنها یا متارکه کرده اند یا زندگی شان متلاشی شده است.
وی با بیان اینکه بیش از 67 درصد متکدیان دستگیر شده در مدت یاد شده، در سلامت جسمی به سر می برند، افزود: تاکنون جواب آزمایش اعتیاد 926 نفر از متکدیان پذیرش شده مثبت بوده است و به عبارتی 63 درصد آنها طبق آخرین نتایج آزمایش ها، معتاد بوده اند و پول به دست آمده از گدایی را خرج اعتیاد خود کرده اند.
مدیر کل امور اجتماعی استان تهران، همچنین در باره سابقه کیفری متکدیان گفت: تاکنون پاسخ استعلام سابقه کیفری برای 380 متکدی آمده است که از این تعداد 345 نفر یعنی حدود 90 درصد آنها سابقه کیفری داشته اند. رضوانی تأکید کرد: این آمار گویای این مسأله است که متکدیانی که هر روز با شیوه های متفاوت از مردم پول می گیرند در سلامت کامل به سر می برند، تحصیلکرده و البته مجرم و معتاد هستند.
چه روزهای خوبی، روز پدر، روز مادر و ده ها روز خوب دیگر. اما چرا من در یک چنین روزی غمگینم؟ دلم تنگه، واسه پدرم، پدر مهربانم، پدری که باهاش دوست بودم. باهام حرف می زد و همیشه منو به اینکه دیگران را دوست داشته باشم، تشویق می کرد. پدری که الان در کنارم نیست. برای دیدنش باید به قطعه 216 بهشت زهرا برم. اما نه. برای دیدنش فقط کافی است، چشمانم را ببندم و او را در کنار خود ببینم. صدای گرمش را بشنوم و نوازش دستان مهربونش را حس کنم. و خیلی چیزهایی دیگری که مدتهاست آرزوشون را دارم. دلم برای پدرم تنگ شده. همیشه وقتی پدرم در کنارم بود و روز پدر فرا می رسید، با خودم فکر می کردم، چقدر سخته آدم پدر یا مادرشو از دست داده باشه . آنوقت یه همچه روزی چه حالی داره. دلم براشون می سوخت. برای همه اون کسانی که پدر یا مادرشون را از دست داده بودند. اما حالا... دلم برای خودم می سوزه. جای پدرم بسیار خالیه و من بی طاقت.
ناراحتتون کردم؟ دو حالت داره، یا تویی که این متن را می خونی، سایه پدر مهربونی بر سرت هست، که خوشا به احوالات. قدرشو بدون. دوستش داشته باش. بهش احترام بذار. و سعی کن براش کاری که دوست داره انجام بدی. پدر ها بخصوص اگر پا به سن گذاشته باشند و مویی سفید داشته باشند، بیش از هر زمان دیگری به توجه فرزندشان نیازمندند. همین توجه می تونه پاسخ خوبی برای زحماتی باشه که کشیدند. آنها ما را در بهترین روزهای جوانی و امید در کنار خود داشتند و همان جوانی و امیدشون را برای ما خرج کردند. امیدشونو ناامید نکنیم.
حالت دوم اینه که تو هم مثل من پدرت را از دست دادی. این بدترین حالته. اما ما هم می تونیم دل پدرمونو شاد کنیم. با قرائت فاتحه ای و چند آیه از قرآن کریم. وقتی قرآن کریم به ما و به فرشته های خداوند هم آرامش می ده، مطمئناً برای رفتگان هم موجی از آرامش به ارمغان خواهد آورد.
و دیگر اینکه ازشون کمک بخواهیم و بدانیم که در کنارمون و به فکر مون هستند.
روز پدر بر همة پدرها مبارک باد.
بر پدر من و پدر تو هم مبارک باد.
فردایی که خیلی زود آمد...
با موهای سپید اما امیدوار، در یک صف دفترچه صورتی رنگ در دست، کنار هم خندان ایستاده اند. گاهی با هم حرفی می زنند. و گاهی چشمان خسته و منتظرشان را به باجه می دوزند. جایی که قرار است فیش های حقوقشان را بگیرند. حتماً قلبشان تندتند می زند. انتظار این خاصیت را دارد. با خود می اندیشم، همة این افراد سالمند که عصایی در دست، پشتی خمیده، و دفترچه ای در دست دارند، روزی پراشتیاق، پر امید، و فعال و سرحال بودند. اشتیاق زندگی، امید به آینده، فعال برای این مملکت و سرحال از شور جوانی. با خود اندیشیدم، زمانی که من کودکی بودم، یا اصلاً نبودم، اینها این مردان و زنان سپیدمو، مشغول کار و تلاش و فعالیت بودند. چه می کردند؟ شاید آموزگاری بودند، شاید پرستاری، شاید فروشنده ای، شاید مکانیکی، شاید دفترداری، و شاید تلفنچی و شاید هزاران کار دیگر. همان آموزگاری که به دست پدرم، مادرم، خواهران و برادرانم و به دست خود من مدادی داد و گفت بنویس. خط بکش، رنگ کن، حساب کن، و همة اینها را با لبخند گفت. با مهربانی گفت. با حوصله و صبری گفت که من یاد گرفتم، نوشتم، خط کشیدم، رنگ کردم، و حساب کردم، تا همین الان. همچنان می نویسم، و حساب می کنم. راستی فردی که پشت باجه نشسته و دفتر حساب پس انداز پیرمرد را بدست دارد و مشغول حساب و کتاب و کار با کامپیوتر و نوشتن و مهر زدن و شمارش پول است، هیچ به یاد دارد که روزی هیچ کدام از این کارها را بلد نبود. چقدر سریع پول می شمارد، یک، دو، سه، ...، بیست و پنج، بیست و شش، ....، هفتاد و سه، هفتاد و چهار، ... بعدش چی بود، بعد از هفتاد و چهار چه عددی بود؟ دیگه پول نمی شمرد، یادش نمیاد بعد از هفتاد و چهار چه رقمی است.
پیرمرد با تأنی و حوصله یادآوری می کند، هفتاد و پنج ... او ادامه می دهد، هفتاد و شش، هفتاد و هفت، ...، نود و نه، صدتا!!
بلند فریاد می زند، نفر بعدی.... پیرمرد تشکر می کند و جوابی نمی شنود و می رود تا ماه بعد که دوباره بیاید و حقوق یکماهه خود را از دست کسی بگیرد که ابداً به گذشتة او، به شغل او، به سختیهایی که کشیده و به گرفتاریهایی که الان دارد، کاری ندارد و غرق در خویشتن خویش است.
پیرمرد صدقه دریافت نمی کند، مزد زحمات چندین و چند ساله اوست که اینگونه دریافت می کند. این پیرمرد سالها کار کرده، زحمت کشیده، عرق ریخته و با هزاران نفر سرو کله زده و حق بیمه پرداخت کرده، اما اینها برای چه کسی مهم است؟ تنها برای خود پیرمرد که می داند و بس.
با خود می اندیشم، چیزی نمانده، تنها چند صباح دیگر، منهم مثل او، پشت باجه، با قلبی که تند تند می زند منتظر می شوم تا حقوقی را دریافت کنم که الان حق بیمه اش را می پردازم. الان که سرحال و جوانم. و میتوانم فعال باشم و فعالیت کنم. تندتر حرف بزنم، تندتر راه بروم و بهتر بشنوم.
راستی وقتی موهایم سپید شد، عصایی دست گرفتم، و کندتر حرف زدم، با من هم همین طور رفتار می شود. به من هم خرده می گیرند که چرا یواش راه می رم، یواش حرف می زنم، خوب نمی شنوم، و زود جواب نمی دم.
با خود می اندیشم، در این صورت چه خواهم کرد، چه خواهم گفت، چقدر ا ندوهگین می شوم، و چقدر از پیری بدم خواهد آمد. با خود می اندیشم، پیری با همة تجربیات گرانبها، با همة دیدنیهایش، با همة احترام ووقارش را دوست دارم، نباید سرافکنده و دلسرد شوم. نباید ببُرم. پس الان که می توانم به سالمندان کمک کنم، آنها را دوست داشته باشم، و تجربیات آنها را ستایش کنم.
با خود می اندیشم، فردا خیلی زودتر از آنچه می اندیشیدم، آمد.
خسته از کار برمی گردم. تازه به خانه که برسم، باید کلی کار عقب مانده را سروسامان بدم. پشت چراغ راهنمایی ایستادم. رنگش قرمزه، یعنی که باید بایستی، اینقدر تا سبز بشه، صبر می کنم، چرا سبز نمی شه. توی افکار خودم غرق می شوم، تا شیشة پنجره های خونه رو تمیز نکنم، نمی توانم توری بچسبانم. دستی محکم به شیشة ماشین می خورد، از پنجره به پایین پرت می شوم. نگاهی به سمت صدا می کنم. باز هم دستش را محکم به شیشه ماشین می کوبد. فردی که دستی علیل و از کار افتاده دارد. آستین لباسش را تا با بالای بازو بالا برده و سنجاق زده. برای اینکه من و دیگران از کار افتادگی دستش را ببینیم. ولی برای بهتر دیدن ما، چند ضربه محکم هم به شیشه ماشین می زند. چندشم می شود. خاطرات تلخی برایم زنده می شود. با دست اشاره می کنم که برود. ولی او دوباره با دست محکم به شیشه می کوبد. دوباره اشاره می کنم که برو. شیشة سمت او را پایین می کشم و به او می گویم برو، ولی او دست بردار نیست. رویم را به سمت دیگری برمی گردانم و او غرولند کنان می رود. هنوز به خود نیامده ام که دستی دیگر به شیشه سمت خودم می خورد. نگاه می کنم. پسرک ترو تمیزی را می بینم که گل فروشی می کند. گل لازم ندارم. به او هم اشاره می کنم که گل نمی خواهم. ولی او هم ول کن نیست. مدام تکرار می کند. خانم گل بخر، خانم گل بخر، شیشه را پایین می آورم و به او می گویم گل نمی خوام. ولی او باز هم اصرار می کند. اینبار در سکوت تنها نگاهش می کنم. ولی او همچنان دست بردار نیست. و می گوید درست حرف بزن احمق، و من خشکم می زند. شیشه را بالا می برم. و او گستاخانه روبه من و با خشم می گوید، اگر شیشه ماشینت را خرد کنم حرف زیادی نمی زنی..... و من مات و مبهوت ..... صدای بوق اتومبیل پشت سرم نشان می دهد که چراغ سبز شده، و باید حرکت کنم. حرکت می کنم اما با چه حالی. به پلیسی که سر چهارراه شلوغ ایستاده و سعی می کند به حرکت اتومبیل ها و عابران پیاده و موتورسیکلت سوارها سروسامان بدهد، نزدیک می شوم و از او می پرسم که چه کسی باید با این مزاحمت های سر چهارراه ها برخورد کند. او می گوید به کلانتری گفتیم ولی نیامده اند. به چه کسی باید بگویم تا بیاید. بیاید و من و امثال من را که خیال خریدن گل و آدامس و کبریت نداریم از شر مزاحمت های اینان رها کند.
کم نیستند، کسانی که کبریت، گل، جای سی دی، آفتابگیر، و خیلی چیزهای دیگر می فروشند. یا با یک دستمال کثیف به جان شیشه های ماشین می افتند و کثیف ترش می کنند. اگر اعتراض کنی، حداقل بد و بیراه می شنوی. آنهم از کسی که نه می شناسی و نه او تورا می شناسد.
نیروی انتظامی، شهرداری و خیلی نهادهای دیگر می گویند که سازمان بهزیستی مسئول جمع آوری متکدیان سر چهارراههاست. ولی اینها که متکدی نیستند. البته راه دیگری هم هست. بنشینیم و منتظر بمانیم. خودشان خسته شده و می روند.
انشاالله...