سلام. چند روز قبل بر حسب اتفاق برای رسیدن به مقصد از اتوبوس شرکت واحد استفاده کردم. بعد از دقایقی نگاهم به جعبه ای افتاد که حاوی چند کتاب بود. خوشحال شدم. از اینکه آنچه را که شنیده بودم الان می دیدم. این نعمتی است که هر چیز خوب و امیدوارکننده ای را که می شنوی بعد همان را از نزدیک ببینی. کتابها را برداشتم و نگاه کردم. کتابها بسیار کثیف و سیاه و چروکیده بودند. خوشحال شدم. با خود گفتم خوب زیاد خوانده شده اند و این چروکیدگی ورقها و کثیفی آنها مربوط به دست به دست شدنشان است. کتابها موضوعات متفاوتی داشتند. جنگی- احساسی - دینی و غیره. یک کتاب را تا آخر خواندم. چند صفحه ای بیشتر نبود. قطع و اندازه اش هم کوچک بود. کتاب دوم را حوصله خواندن نکردم. راستش چشمانم مرا در خواندن کتابهای با خط ریز آنهم در حرکت اتوبوس یاری نمی کنند. چشمانم خسته شد. ولی همه کتابها را تورق کردم. بعد هم کتاب را سرجایش برگرداندم و منتظر شدم تا به مقصد برسم. کاش زودتر می رسیدم و شاهد اتفاقات بعدی نبودم. اتوبوس مملو از جمعیت بود. به اطراف نگاه کردم ولی هیچکس این کتابها را نمی خواند. هوا بسیار گرم بود و آفتاب از پشت شیشه های اتوبوس که مثل ذره بین عمل می کرد به سر و صورت ما می کوبید. هر کس با هر وسیله ای که دم دستش بود شروع کرد به بادزدن. یکی دونفری هم که بادبزن مناسب یا روزنامه ای نداشتند از همین کتابها بجای بادبزن استفاده کردند. از این حرکت خوشم نیامد. چرا که بعضی از این کتابها حاوی آیات شریف قرانی بودند. اما دلیل چروکیدگی ورقهای این کتابها را فهمیدم. و حالا دیگه خوشحال نبودم. کمی که گذشت و افراد کتاب بدست قصد پیاده شدن از اتوبوس را کردند. اما به خودشان زحمت ندادند تا کتابها را به جعبه مخصوصشان برگردانند. آنها را با حرکتی تند روی صندلی رها کردند و بی خیال رفتند. کتابهایی که تا لحظاتی قبل حکم بادبزن را داشتند حالا چروکیده تر و بی ریخت تر روی صندلی خالی اتوبوس به حال خود رها شدند تا شاید در توفقها و حرکتهای بعدی اتوبوس از روی صندلی لیز خورده و به کف اتوبوس سرازیر شده و برای همیشه از جرگه کتاب خارج شوند. به این فکر کردم اگر به جای کتاب چند بادبزن درون جعبه بود بیشتر مورد تکریم و احترام قرار می گرفت.
خانم مسنی کتابها را برداشته و با نوازشی مهربانانه ورقهای آنرا صاف کرده و درون جعبه گذاشت. وقتی این خانم لبخند مرا دید سری تکان داد و گفت: «شاید کسی بخواد بخوندشون». و من برق امید را در چشمان صبور او دیدم. و باز هم خوشحال شدم. اما همچنان تردید دارم که آیا باز هم دلم می خواد هر چیز خوب و امیدوارکننده ای را که می شنوم بعد همان را از نزدیک ببینم؟؟